دست نوشته ها ی عموپورنگـــــــــــــــ ـــــــــــــــ


○○♥prettylife♥○○

✌The blog is very nice girl✌

دست نوشته ها ی عموپورنگـــــــــــــــ ـــــــــــــــ
بنام خدا منو پاییز مدتهای زیادی هست که باهم دوستیم و خاطرات زیادی از هم داریم ؛ یادش بخیر سال اول دبستان ،مهرماه اولین روز آشنایی من با پاییز بود.بعد از اون کلی اتفاقات قشنگ در سالهای تحصیلی توی فصل پاییز رخ داد که هیچ وقت فراموشش نمیکنم. یادش بخیر حتی رفتن به خدمت سربازیم هم فصل پاییز رخ داد.صدای خش خش برگها و قدم زدن توی پادگان آموزشی و نگاه کردن به غروب پاییزی خورشید همه و همه برام جزو بهترین خاطرات بود. وقتی همه فصل های پاییزه زندگیمو مرور میکنم در کنارش خاطرات غم انگیز رو هم میبینم. از جمله:از دست دادن برادرم در پاییز سال ۸۴… اما هرچی که هست من پاییز رو خیلی دوست دارم بخصوص رفتن تو دل جنگل های شمال،که تو این فصل با ریزش برگها منظره بسیار زیبا و دیدنی رو از خودشون بجا میذارن. واقعا راست میگن “پاییز فصل عاشقاست…” یکی از کارهایی که خیلی از انجامش تو این فصل لذت میبرم قدم زدن تو خیابون ولیعصر و رد شدن از کنار درختان سر به فلک کشیده و تنومندی است که هر کدومشون یه دنیا قصه و خاطره رو در خودشون جای دادن. منو پاییز همدیگه رو خیلی دوست داریم چون همیشه بهم عشق می ورزیم. “پاییزتون مبارک” راستی بچه ها اینم از دست نوشته ی عمو پورنگه...بخونین خیلی قشنگه ..... به نام خدا در ابتدا باید اقرار کنم که نوشتن ِاین پست برایم بسیار سخت بود،اما از آنجایی که نوشتن یکی از راههای خالی شدن ِ ما آدمهاست ،تصمیم گرفتم تو این شبهای عزیز اون چه را که برام اتفاق افتاد رو خیلی ساده و بی ریا براتون بنویسم ؛ همینجوری که داشت سفره سحری رو پهن میکرد ، از سویِ دیگه صدای تلویزیون و برنامه های سحری ، فضا رو اونقدر لطیف و معنوی کرده بود که یک لحظه متوجه شدم گونه هایش خیس شده و گویا گریه میکند.. - سینی چای را پایین گذاشتم و گفتم: مادر جان دکتر که گفت “گریه برای چشمات ضرره..بخصوص که تازه عمل ِ آب مروارید انجام دادی..! - نگاهی به من کرد و گفت:” داریوش جان یه چیزی میخام بهت بگم ،حرفمو زمین ننداز..” - با تعجب پرسیدم: چی شده؟!! - با صدای مهربانانه اش گفت : “پسرم،میخام وصیت کنم..و ازت میخام اینکارو تو برام بکنی و هرچی میگم روی کاغذ بنویسی تا بعد از مرگ ِ من اتفاقی برای تو نیافته “ - لحظه ای بدنم سرد شد و منقلب شدم..لبخندی زدم و گفتم:این حرفا چیه مادر؟خدا صد سال بهت عمر بده .ولی از من یکی نخواه ..چون پسر بزرگتر هم داری که بمن نمیرسه اینکارو بکنم . - بوسه ای بر پیشانی ام زد و گفت:”راست میگی..اما من با تو زندگی میکنم پس فعلا تو مونس و همدم من هستی ؛ - برای اینکه به صحبت هاش ادامه نده..ساعت رو بهانه کردم و بهش گفتم:فعلا سحری رو بخوریم چون وقت زیادی نداریم و نزدیک اذان صبحه.. اما همه لحظات ِ سحری رو بفکر فرو رفتم که واقعا سرنوشت چه چیزی برامون رقم میزنه؟ و چقدر سخته رفتن و نبودنِ عزیزانی که یک عمر با اونها زندگی کردیم..! خلاصه اون شب مامان خیلی من رو نصیحت کرد ،هم نصیحت کرد و هم وصیت… راضی بودین از این دست نوشته ها؟

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, 16:4نویسنده نفس| |
i413141_11.gif (242×58)


¥³llöw hØñ³¥